تو نیستی كه ببینی؛
چگونه عطر تو ؛ در عمق لحظه ها جاری است...
چگونه عكس تو ؛ در برق شیشه ها ؛ پیداست...
چگونه جای تو ؛ در جان زندگی سبز است...
هنوز پنجره باز است،
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری،
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها،
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر،
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند...
تمام گنجشكان،
كه درنبودن تو،
مرا به باد ملامت گرفته اند،
ترا به نام صدا می كنند...
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج،
کنار باغچه،
زیر درختها، لب حوض،
درون آینهی پاک آب مینگرند...
تو نیستی كه ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر نگاه تو درترانه من...
تو نیستی كه بیبنی چگونه می گردد،
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من.
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
هزار چهره به هر لحظه می كند تصویر
به چشم هم زدنی،
میان آن همه صورت ؛ ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ ، آینه ، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی كه ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یك دوست ؛ از تو می گویم
تو نیستی كه ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم!
تو نیستی كه ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه ، بال گسترده است
تو نیستی كه ببینی دل رمیده من
بجز تو ؛ یاد همه چیز را رها كرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساكت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی كه ببینی...
توت فرنگی های تشنه ...برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 4