شبانگهان كه شفق ، موج آتشينش را
به صخره هاي زمين كوبد از كرانه ي روز
به جاي آن كه دل از آفتاب برگيرم
گمان برم كه طلوعش ميسر است هنوز
اگر رها کند اين باور شگفت مرا
اگر تهي شوم از اين اميد بي فرجام
چنان به سوي افق مي گريزم از دل شهر
كه آفتاب بسوزاندم در آتش خويش
مرا خيالي از اينگونه در سر است هنوز
ازين خيال ، چه سود ؟
من آن اسير سيه روزگار اميدم
من آن مريض شفاناپذير ايمانم
وگرنه ، آه چرا در شبي چنين تاريك
مرا به رجعت خورشيد ، باور است هنوز ؟
« نادر نادرپور»
توت فرنگی های تشنه ...برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 6