تقدیر...

ساخت وبلاگ

در مصاف من و تقدیر، خدا خوابش برد!

تا مرا بست به زنجیر، خداخوابش برد...

سرنوشت من و تو داشت به هم می پیوست

در همان لحظه ی تحریر، خدا خوابش برد!

- چشم یلدایی تو، بوسه ی بارانی من -

وسط این همه تصویر، خدا خوابش برد...

رود یک شب به هوا خواهی تو لب وا کرد

مثل بت های اساطیر خدا خوابش برد

ختم لبهای تو را رخوت من رج می زد،

آخر سوره ی انجیر، خدا خوابش برد!

شب پرواز تو شاعر شدم و داد زدم :

وای بر من! چقدَر دیر خدا خوابش برد...

[ حامد بهاروند ]

توت فرنگی های تشنه ...
ما را در سایت توت فرنگی های تشنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:48