نمی بینمت،از نگاهم، نهانی
نمی گویی،اما صدایت،بلند است!
پسِ پرده های سکوتی...
عمیقی...
سکوتت،چو فریاد هایت، بلند است!
سکوت، از تهِ دل بزن، هر چه باید بکش، هر چه خواهی،
سکوتی که چون دستِ قهرِ خدایت، بلند است...
چه بسیار ناگفتنی ها، میانِ من و تو،پر از انتظارِ نگفتن نشسته...
نگاهت به زنجیرِ دلواپسیها، گره خورده و قفلِ تنگی، که بسته!
نگاهت چنان بند از بندِ جانم_ تمام وجودم ،، _روانم_ زهر استخوانم،، گسسته__
که یک عمر،آشفتهی التهابم، پر از بیقراری، پر از اضطرابم...
چنان دودِ سیگار های به سیگار،روشن
به گردابهها،حلقه بندم، پر از پیچ و تابم
هم آتش ترین شعلهبارانِ نمرود ، هم موجِ آبم...
نه اشکی به چشمم!
نه چشمی، به خوابم!
به هر حادثه، هر بلایی، که باشی
پر از شوق زخمم_
خوش و مست و آغوشِ بازِ عذابم.
اگرچه برای فقط لحظهای بیخیالی، فقط یک نفس،
دور از این بی قراری، به ته مانده های
تنِ استکانِ کف آلودهام دل سپردم...
برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 31