سرانگشتی، حساب می کنم ، گستاخی های کودکی ام را ...!
چورتکه می اندازم، بر شمار اشتباهات جوانی ام ...
متر میکنم، جامه عشق ات را بر تن ام .
وجب میکنم، مساحت دور اندیشی ات را برای آینده ام !
اندازه می گیرم، جرم نگاه پر عاطفه ات را، بر جسم ام...
حسابگر می شوم ومی شمارم:
تعداد روزهائی که برای بالندگی من، به اندازه چند سال پیر شدی ...!
حساب می کنم ، حساب می کنم، حساب می کنم ...
از خرده حساب ها که چشم می پوشم، حاصل این می شود:
من برای تمام عمرم، به قهرمان داستان زندگی ام، بدهکارم...
فاصله میگبرم از کلمات دهن پرکنی که فضائی برای بیان احساسم نمی گذارند...
جسارت مرا ببخش که توخطاب ات میکنم پدر :
تو، بهترین بابای دنیائی ، پدرم ...
تصویرهای بعدی خفه ام می کنند...
وقتی تو از نفس افتادی و ناگهان؛
کوه های سبز،
بر صفحه ی مانیتور، کویر شدند...
اینک نیز،
جاده ها با خاطره ی
قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشواز می رفتی، تا دهم آبان 89...
حالا، روی سایه ای که به جا مانده از تو؛
چشم میکشم و دهانی که می خندد!
به این همه تنهایی و انتظار...
توت فرنگی های تشنه ...
برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 275