چه بی تابانه تو را طلب می کنم !
بر پشت سمندی، که قرارش نیست...
و فاصله، تجربه یی بیهوده است!
بوی پیراهنت، این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله سردند.
دست در کوپه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید .
و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند.
بی نجوای انگشتانت، فقط، جهان از هر سلامی خالی است!
شانه ات مجابم می کند در بستری که عشق ،تشنگی است!
زلال شانه هایت، همچنانم عطش می دهد،
در بستری که عشق مجابش کرده است...
چه بی تابانه می خواهمت؛
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری... !
برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 234