حالا که رفته ای ، تعجب می کنم،
چرا کفش هایت را اینجااست !؟
حالا که رفته ای ،
هر صبح ،
گونه های هردو اتاق ،
تاریک است ...!
تاریک از شبی که نرفته !
حالا که رفته ای،
هیچ راهی مرا به جایی نمی برد...!!
در حافظه ام می چرخم ،
همه کلیدهارا گم کرده ام!
حالا که رفته ای،
پرده ها را می کشم،
بی حوصله ی هیچکس،
به گوشه ای می روم...
سر بر زانو می گذارم وفکر می کنم:
به روزی که نخواهد آمد...!
حالا که رفته ای
می گویند در میان همه دفترهایت،
نه پروانه ای خشکیده است،
نه گلی ، نه گلبرگی
می گویند در میان همه ی دفتر هایت
کودکی است به نام « هستی »، که با پروانه ها
به سراغ ماه می رود
حالا که رفته ای
بی هوا و بی حوصله ،سر به بیابان می گذارم!
تاتکه ای از ماه در دامنم بیافتد
حالا که رفته ای،
سرت را بر شانه ام بگذار...
وچشمانت را ببند،
اگر در کناره ی راهی، شاعری را دیدی
که در جستجوی 24 سالگیش بود،
بیدارم کن...!
توت فرنگی های تشنه ...
برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 225