به ضرب سنگ حادثه ای ،
احساس در سینه ،
واندیشه درسرم،
واژگونه اند ...!
چندان که گاه،
حسی ، اطاعت از بطالت تن ام میکند!
واندیشه ای ، از شرم وقوع ، از سرم می پرد...!
این روزها،
وقار درونم، از یقین به عمق حقیقی ،
بی قرار بی قرار است.
بهار باور تو ،
عطر بهار نارنج اش ،
اندیشه عشق را ،
در شقیقه ام ، مرتعش کرد !
احساس میکنم؛
معصومیت عشق را،تا مغز استخوان ،ادراک میکنم ،
من این احساس را،در هر نفس از این پس زیستن ام،تکثیر میکنم...
تو که می دانی ، لحظه هارا،
به دور حضورت، زنجیر کرده ام!
مبادا مرا ، قربانی قدر نفسی بودن ات کنی !
وهستی ام را،به بستر احتضار ،
تا ته کشیدن انتظار حضور دگر باره ات ، بکشانی ...
توت فرنگی های تشنه ...
برچسب : نویسنده : mnarcis2nda بازدید : 263