هر روز در هر سوی خانه،می بینمت که میخندی!!!گوئی یک میلیون سال از آخرین دیدارمان می گذرد !و من یک میلیون سال پیرتر شده ام !و انگار قرار نیست هیچ گاه این دوری به پایان برسد ...!چند "روز" دیگر، چند " شب " دیگر باید صبر کنم ؟چند " میلیون سال " دیگر ، بی تو ... ؟! چیزی به مجنون شدنم نمانده است..., ...ادامه مطلب
ریخته در خیابان،ازدحامی پوچ وپر از فلسفه های نابهنگام! فصل انتحار است و تنهائی... و رونق سایه ها که هیچ نمی فهمند! دل آشوبه ها به تپش در آمده اند، از هجمه حادثه عشق و تلنگر نرم «دوستت دارم»ها...! سیگارها وسرفه های بی تفاوت، که می آیند و می روند... وقدمهای سردی که پیاده روها را خیسانده اند، با کفش های وزین عبور! دلتنگی ام اما، سنگین تر از کوچه هائی است که ساعت خوابشان گذشته، در آغاز پرسه های جنون..,جنون ...ادامه مطلب
چیزی به مجنون شدنم نمانده است...,چیزی به مجنون شدنم نمانده است ...ادامه مطلب